حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

حسنا عزیز مامان و خاله

تولد یک سالگی

  سلام عزیز خاله. امشب مامان باباٰ دایی و زن دایی رو برا پاگشا خونتون مهمونی دعوت کرده بود. مامانی هم یه کیک کوچولو به مناسبت تولد یه سالگیت گرفت. تو هم تا میتونسی امشب شیطونی و بازیگوشی کردی. طبق معمول همش نم نم میخواستی. چند تا از شعرای تولد رو برات گذاشتیم و نی نای کردی.   ...
29 مرداد 1393

حسنا و ساعت

این یکی از سرگرمیای ما(دهه شصتیا) بود. برا حسنام رو دستش ساعت و انگشتر کشیدم خوشش اومده بود و تا میگفتیم حسنا ساعت چنده؟ ژست میگرفت و به دستش نگاه میکرد ...
28 مرداد 1393

حسنا با لباس خاله

بردمت حموم و لباسات خونمون نبود. به ناچار لباس خودمو تنت کردم. خیلی هم خوشت اومده بود و هی به خرسی رو لباس دست میزدی و میگفتی نی نی ...
28 مرداد 1393

حسنا و بازی

سلام عزیز خاله. حالت امروز بهتر بود و ورجه وورجه کردنت مثل قبل شده بود. امشب دلمون هوای پارک کرده بود برا همین با دایی اینا رفتیم یه پارکی که جدید تو رشت افتتاح شده بود. فعلا وسایل بازی برا کودک نداشت اون پارک و فقط چند تا وسایل ورزشی بود. مادرجون یکی از وسایل ورزشی ها نشوندت و چون پاهات تکون میخورد هی میگفتی تاب تاب. دیدیم خیلی دلت تاب میخواد برا همین رفتیم یه پارک نزدیک تر که تاب سرسره داشت. یه نی نی سوار تاب شده بود و پشتش نوبت موندی و بعد نوبتت شد و مامانی تاب تاب داد. دیگه رو تاب خوابت برده بود و مامان میخواست پیادت کنه که نی نی بعدی سوار شه اما خیلی جیغ و داد زدی. مامان باز بهت داد اما بعد چند دقیقه که باز میخواست پیادت کنه شروع ک...
27 مرداد 1393

بیماری حسنا و این روزها

سلام عزیز خاله. فدات بشم که دو روزیه مریضی و تب داری. دمای بدنت بالاست اما از اون مریضای بی حال نیستی. از دیشب چند باری بالا آوردی اما بعدش هی میگی: نم نم بده نم نم بده. امروز که رو سرامیک خونتون بالا آورده بودی نگاه کردی به غذای بالا آوردت و گفتی: نم نمه!!! دیروز برا اولین بار بهم گفتی خاله. وقتی میومدم تو اتاق دنبالم میدوییدی و میگفتی: آلــــــــــــــه؟ مامان و بابا امروز بردنت بیمارستان و دکتر برات آزمایش نوشت. خدا کنه زود زود خوب شی. هر وقت میام خونتون تا منو میبینی میگی نی نی بده. و اشاره میکنی به نی نی موزیکالی که تو بوفتونه و مامان بزرگ بهت داده. نی نی میچرخه و ااز میخونه تو هم دست میزنی و نی نای میکنی. بعد هم که باید با پری...
24 مرداد 1393

حشره شناسی

جدیدا علاقه زیادی به حشرات و موجودات ریزی که حرکت میکنن نشون میدی. برا همین عصرها که میریم حیاط تا بازی کنی با حشرات هم آشنا میشی. دیروز عصر با مورچههای داخل باغچه بازی کردی و بهشون میگفتی. موجه. با حشرات دیگه مثل زنبورٰ پروانهٰ سنجاقک و ... هم آشنا شدی
20 مرداد 1393

یا علی

این روزا یا علی گفتن رو یاد گرفتی. کاربردشم برات اینه که خراب کاری میکنی و بعدش با زور میگی: یا علی! مثلا همین الان همه پشتیا رو انداختی زمین و هر بار که یکی رو مینداختی زمین میگتی: یا اْیی. یا ایی.
15 مرداد 1393

عید فطر

عزیز خاله امروز عید فطر بود. مسلمونا بعد یه ماه روزه داری این روز رو جشن میگیرن. عصر من و تو و مادرجون رفتیم یه سری به آسایشگاه معلولین زدیم. اونجا بیمارایی هستن که تو این روز چشم به راه مردمند. تو حیاط جشن کوچیکی ترتیب داده بودن و آهنگ پخش میشد. اولش که وارد مراسم شدیم یکی از بیمارا بهت شکلات داد. یکی دیگه از بیمارا با ولیلچر اومد کنارمون و یکم از خودش گفت. بغض داشت. میگفت از بچگی آوردنم اینجا. میگفتم خدا رو شکر کنین خدا بهتون بچه ی سالمی داده. پدر مادرا تا بچشون یه نقصی داره میارنش اینجا و بهش سر نمیزنن. بعد گفت: اسم کوچولو چیه؟ گفتم؟حسنا. گفت میخوام بهش یه چیزی بدم . گشت و از تو پلاستیکی که همراهش بود یه اسکناس5تومنی آورد بیرون و داشت مید...
8 مرداد 1393

حسنا و آشنایی با آقا گاوه

سلام عزیز خاله امروز آخرین روز ماه مهمانی خدا بود. ماهی که تو قدم گذاشتی تو زندگیمون و با شیرین کاریات زندگی رو شیرین تر کردی. امروز عصر مامانی سر کار بود و تو هم پیش من بودی. بعد از بازی کردن تو حیاط بهت وعده دَدَ دادم و با هم رفتیم زمین های کشاورزی رو ببینی. اینکارم به چند مناسبت بود اول اینکه نزدیک اذان بود و میخواستم زمان بگذره و از طرف دیگه فکر کردم کجا ببرمت که دیدم مامانی لباسی که خاله فاطمه بهت کادو داده بود رو تنت کرده بود و چون روش شکل گاو داشت و تو به شکلکای لباسات میگی نی نی؛ برا همین بردمت زمین های کشاورزی تا آقا گاوه رو از نزدیک ببینی. بین راه چند تا اردک دیدیم و با دست نشون دادی و گفتی: جوجو. بعد رسیدیم به جایی که آقا گاوا ...
6 مرداد 1393